معرفی شعر :

قصه مردی که لب نداشت . . .

قصه مردی که لب نداشت . . .

قصه مردی که لب نداشت.اثر احمد شاملو

چهارشنبه 11 مرداد 1402 ساعت 21:2
گروه هنری سایت هنرنامه امروز

سرودۀ فوق از کتاب "در آستانه" زنده‌یاد "احمد شاملو" می‌باشد که با صدای ایشان در غالب یک سی‌دی به صورت نوار قصه منتشر گردیده است.
این اثر به کارگردانی میکائیل شهرستانی و تهیه‌کنندگی فرهنگ جولائی با شرکت گویندگان زیر ضبط شده است:
احمد شاملو (راوی)
میکائیل شهرستانی (حسینقلی)
شهین علیزاده (ننه‌چاه)
رضا کاووسی (حوض‌بابا)
مجید حمزه (پشت‌بام)
شهین‌دخت نجف‌‌زاده (دریا).

پیام جهانمانی، نوازندۀ تار، آهنگساز این اثر است که شروین مهاجر (کمانچه و کمانچه آلتو) و مانی بیات (افکت صوتی) او را در این اثر همراهی می‌کنند.

یادآور می‌شویم که نسخۀ صوتی شعر با کتاب تفاوت‌های جزئی دارد که در این‌جا ، هماهنگ با خوانش زنده‌یاد احمد شاملو ارائه گردیده است.

یه مردی بود حسین‌قلی

چشاش سیا لُپاش گُلی
غُصه و قَرض و تب نداشت
اما واسه خنده لب نداشت . . .

خندۀ بی‌لب کی دیده؟
مهتابِ بی‌شب کی دیده؟
لب که نباشه خنده نیس
پَر که نبود پرنده نیس . . .

شبای درازِ بی‌سحر
حسین‌قلی نِشِس پکر
تو رختخوابش دمرو
تا بوقِ سگ اوهو اوهو
تمومِ دنیا جَم شدن
هِی راس شدن هِی خم شدن
فرمایشا طبق طبق
همگی به دورش وَقّ و وقّ
بستن به نافش چپ و راس
از قول لقمان و حُراث
نصیحتای بی‌نظیر
دَم‌اش دادن جوون و پیر:

«حسین‌قلی غصه‌خورَک
خنده نداری به درک!
خنده که شادی نمی‌شه
عیشِ دومادی نمی‌شه.
خندۀ لب پِشکِ خَره
خندۀ دل تاجِ سره،
خندۀ لب خاک و گِله
خندۀ اصلی به دِله…»

حیف که وقتی خوابه دل
از هوسی خرابه دل،
وقتی هوای دل پسه
اسیرِ چنگِ هوسه،
دلسوزی از غُصه جداس
هرچی بگی بادِ هواس!

حسین‌قلی با اشک و آه
رف دَمِ باغچه لبِ چاه
گُف: « ننه‌چاه، هلاکتم
مردۀ خُلقِ پاکتم!
حسرتِ جونم رُ دیدی
لبتو امونت نمیدی؟
لبتو بِدِه خنده کنم
یه عیشِ پاینده کنم.»

ننه‌چاهه گُف: « حسین‌قلی
یاوه نگو، مگه تو خُلی؟
اگه لَبمو بِدَم به تو
صبح، چه امونَت چه گرو،
واسه‌یی که لب تَر بکنن
چی‌چی تو سماور بکنن؟
«ضو» بگیرن «رَت» بگیرن
وضو بی‌طاهارت بگیرن؟
ظهر که می‌باس آب بکشن
رخت و لباس آب بکشن
یا شب میان آب به برن
سبو رُ به سرداب به برن

سطلو که بالا کشیدن
لبِ چاهو این‌جا ندیدن
کجا بذارن که جا باشه
لایقِ سطلِ ما باشه؟»

دید که نه وال‌ّلا، حق می‌گه
فوقش یه خورده لَق می‌گه 

حسین‌قلی با اشک و آ
رَف لبِ حوضِ ماهیا
گُف: «باباحوضِ تَرتَری
به آرزوم راه می‌بری؟
میدی که امانت ببرم
راهی به حاجت ببرم
لب‌تو روُ مَرد و مردونه
با خودم یه ساعت ببرم؟»

حوض‌ْبابا غصه‌دار شد
غم تو دلش بیدارشد
گُف: « بَبَه جان، بِگَم چی
اگر نگم که همچی
نشکنه قلبِ نازِت
غم نکنه درازِت:
حوض که لبش نباشه
اوضاش به هم می‌پاشه
آبش می‌ره تو پِی‌گا
خونه می‌رُمبه از جا»

دید که نه وال‌ّلا، حَقّ میگه
فوقش یه خورده لَقّ میگه

حسین‌قلی اوهون‌اوهون
رَف تو حیاط، به پُشتِ بون
گُف: «بیا و ثواب بکن
یه خیرِ بی‌حساب بکن
آباد شِه خونِمونت
سالم بمونه جونت!
با خُلقِ بی‌بائونه‌ت
لبِتو بده اَمونت
باش یه شیکم بخندم
غصه رو بار ببندم
نشاطِ یامُف بکنم
کفشِ غمو چَن ساعت
جلوِ پاهاش جُف بکنم»

بون به صدا دراومد
به اشک و آ دراومد
«حسین‌قلی، فدات شَم،
وصله‌ی کفشِ پات شَم
می‌بینی چه کردی با ما
که خجلتیم سراپا؟
اگه لبِ من نباشه
جا نُوْدونی م کجا شِه؟
بارون که شُرشُرو شِه
تو مُخِ دیفار فرو شِه
دیفار که نَم کشینِه
یِه‌هُوْ از پا نِشینه،
هر بابایی میدونه
خونه که رو پا نمونه
کارِ بونشم خرابه
پُلش اون ورِ آبه
دیگه چه بونی چه کَشکی؟
آب که نبود چه مَشکی؟»

دید که نه والّ‌لا، حق می‌گه
فوقش یه خورده لَق می‌گه.

حسین‌قلی، زار و زبون
وِیْلِه‌زَنون گریه‌کنون
لبش نبود خنده می‌خواس
شادی پاینده می‌خواس.

پاشد و به بازارچه دوید
سفره و دستارچه خرید
مُچ‌پیچ و کولبار و نمد
سبوچه و لولِنگ و سبد
دوید این سرِ بازار
دوید اون سرِ بازار
اول خدا رو یاد کرد
سه تا سِکّه جدا کرد
اونا رو ازهم سَوا گرفت
آجیلِ کارگشا گرفت
که حاجتش روا بِشه
گِرَه‌ش ایشال‌ّلا وابشه
بعد سرِ کیسه واکرد
سکه‌ها رو جدا کرد
عرض به حضورِ سرورم
چی نخرم چی‌چی بخرم
خرید انواعِ چیزا
کیشمیشا و مَویزا

تا نخوری ندانی
حلوای تَن‌تَنانی،
لواشک و مشغولاتی
آجیلای قاتی‌پاتی
اَرده و پادرازی
پنیرِ لقمه‌ْقاضی

خانُمایی که شما باشین
آقایونی که شما باشین
هف تا عصای شیش‌منی
با هف‌تا کفشِ آهنی
تو دشتِ بی آب وعلف
راهِشو کشید و رفت و رَف
هر جا نگاش کشیده شد
هیچ‌چی جز این دیده نشد
خشکه‌کلوخ و خار و خس
تپه و کوهِ لُخت و بس
قطارِ کوهای کبود
مثِ شترای تشنه بود
پستونِ خشکِ تپه‌ها
مثِ پیره‌زن وختِ دعا

«حسین‌قلی غصه‌خورک
خنده نداشتی به درک
خوشی بیخِ دندونت نبود
راهِ بیابونت چی بود؟

راهِ درازِ بی‌حیا
روز راه بیا شب راه بیا
هف روز و شب بکوب‌بکوب
نه صُب خوابیدی نه غروب
سفرۀ بی‌نونو ببین
دشت و بیابونو ببین
کوزۀ خشکت سرِ راه
چشمِ سیات حلقه‌ی چاه
اگر امیدت به خداس
از حالا لاشخور تو هواس»

حسین‌قلی، تِلُوخورون
گُشنه و تشنه نِصبِه‌جون
خَسّه خَسّه پا می‌کشید
تا به لبِ دریا رسید.
از همه چی وامونده بود
فقط‌م یه دریا مونده بود.

«ببین، دریای لَم‌لَم
نمی‌شه عِزتت کم
از اون لبِ درازوت
درازتر از دو بازوت
یه چیزی خِیرِ ما کُن
حسرتِ ما دوا کُن:
لبی بِده امانت
دعا کنیم به جانت»

«دلت خوشِه حسین‌قلی
سرِ پا نشسته چوتولی
فدای موی بورِت
کو عقلت کو شعورِت؟
قرارِ کارارو هم نزن
بساطِ ما رو هم نزن
مَچِّده و مناره‌ش
دریاس و یه کناره‌ش
لبِشو بدم، کو ساحلش؟
کو جیگَرَکی‌ش کو جاهلش؟
کو چترشو کو مشتریش؟
کو فوفولش و کو نازپَری‌ش؟
کو نازفروش و نازخرِش؟
کو عشوه‌یی‌ش کو چِش‌چَرِش؟»

حسین‌قلی، حسرت به دل
یه پاش رو خاک یه پاش تو گِل
دَساش از پاهاش درازتَرَک
برگشت خونه‌ به حالِ سگ

دید سرِ کوچه راه‌به‌راه
باغچه و حوض و بوم و چاه
هِرتِه‌زَنون ریسه می‌رن
می‌خونن و بشکن می‌زنن

«آی خنده خنده خنده
رسیدی به حرفِ بنده؟
دشت و هامونو دیدی؟
زمین و زَمونو دیدی؟
انارِ گُلگون می‌خندید؟
پِسّه‌ی خندون می‌خندید؟
خنده زدن لب نمی‌خواد
داریه و دُمبَک نمی‌خواد
یه دل می‌خواد که شاد باشه
از بندِ غم آزاد باشه
یه بُر عروسِ غصه رو
به تَئنایی دوماد باشه
حسین‌قلی
حسین‌قلی
حسین‌قلی حسین‌قلی حسین‌قلی»


ثبت نظر

ارسال